گاهی قلبت را برمیداری و میدوی ، به سرعت نور، چشم ها را میبندی و قلبت درون گوش هایت می تپد، فقط میدوی تا نقطه ی محو و تا اینکه از نقطه شروع دور و گم شوی  ، حس می کنی فرار کرده ای تا منتهای ممکن ، از همان چیزی که فرار میکردی ، ناگهان در دورترین نقطه ، نفس نفس ن می ایستی پشت سرت را نگاه می کنی ، چیزی نمانده باشد ، محو دور دست و تا چشم کار می کند چیزی نیست ، نفس عمیق و راحتی میکشی ، شانه ای می اندازی و ناگهان درون مُشتت چیزی تکان میخورد ، با ترس مشت را باز میکنی!!!

از همان که سوژه فرار و ترس ت بود یکّه میخوری ، گیر کرده لای مشتت و تمام راه همراهت آمده 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایان نامه رشته علوم اجتماعی مهـــرناز گرافیست شو بهترین سایت شطرنج بازان پس از تو : ) AVANG SCHOOL گومبا نقاشی آبرنگ